توی سی دی های عکس به دنبال عکسهای مستندم میگشتم...عکسهای بی انسان که سالها پیش میگرفتم...قبل از دوربیندار شدن گوشی هاو در دسترس بودن همیشگی دوربین ...وقتی تازه دوربین دیجیتال آمده بود و هرکسی بلد نبود عکس بگیرد!
حالا که دوربین های جدیدتر آمده و گوشی موبایل هست و حس و حال آن روزها کمتر به عکاسی ترغیبم میکند دوربین کوچک نوجوانی هایم را که سالها بی استفاده مانده بود به یک نوجوان خلاق کم سن و سال بخشیدم...حالا میخواستم به او یاد بدهم که لزومی ندارد در عکسهایش اثری از انسان و فیگور باشد...میخواستم بگویم عکس یعنی شکار لحظه های دوست داشتنی کوچکت...از یک شاخه گل! نقش قالی یا تخت خواب و عروسکهایت!
برای منی که به مرور گذشته عادت ندارم لذتبخش ترین یادآوری گذشته بود وقتی که عکسهای خودم را میدیدم! انگار یادم می آمد آن لحظه به چه چیز فکر میکردم! ...ناخودآگاه نور عکسها به حس آن روزم تغییر کرده بود و حس شیرین تنهایی و سکوت شبهایم را چه خوب درآورده بودم!
از لیوان شیری که مجبور بودم قبل از خواب سربکشم تا قلم مو و رنگ ها و رادیو های شبانه ام!...ازهمه عکس گرفته بودم!...عکسهایی که هرکدام مرا به یاد حس قشنگ گذشته می انداخت!
حس میکنم عکاسی هایم نوعی تبادل احساس با آینده بود! چیزی شبیه خاطره نویسی! از جنس تصویر!
و حالا به این فکر میکنم که آیا از امروزم برای فرداو فرداها حسی برجا گذاشته ام؟